مادر
تنها حربه و دفاعش داد و فریاد بود. مرد با تمام توان زنش را کتک می زد.
زن هم کوتاه نمی آمد و پشت سر هم به او بد و بیراه می گفت. امیر آرزو می
کرد تا مادر زودتر جلوی زبانش را بگیرد. همسایه ها پشت در جمع شده بودند.
مادر از امیر خواست در را باز کند تا زن های همسایه به کمکش بیایند.
امیر می لرزید. با دست های کوچکش چشم های برادرش را گرفت. هر دو ترسیده بودند و پاهای لاغر و باریک شان می لرزید.
پسرک نمی دانست چرا اما همیشه خانه آنها میدان جنگ بود و پدر و مادرش با هم دعوا و جرو بحث داشتند. پدر
بیشتر وقت ها با کوچک ترین بهانه مادر را به باد کتک می گرفت و مادر هم
صبح تا شب خانه همسایه ها یا سر کوچه از شوهرش بدگویی می کرد. امیر عمیقاً
در فکر بود. شاید آنها فراموش کرده بودند که او باید یک ماه دیگر به مدرسه
برود. هنوز شهریور تمام نشده بود که پدر ومادر از هم طلاق گرفتند. همه
چیز خیلی سریع اتفاق افتاد. مادر رفت و امیر با برادر کوچکترش تنها ماند.
دیگر محبت در خانه آنها گم شده بود. کسی هم در تاریکی شب و سکوت روز گریه
های پنهان امیر را نمی دید. روز اول مدرسه امیر برعکس بقیه بچه ها خود را
مقابل در بزرگ دبستان تنها دید. موقع برگشت به خانه هم تنها بود. تمام راه
را گریه کرد. روزهای بعد هم کسی نبود به لباس و درسش رسیدگی کند. بچه ها به
سرو وضعش می خندیدند و دائم تحقیرش می کردند اما تحقیر ودرد رفتن ناگهانی
مادر خیلی رنج آورتر از توهین های بچگانه دوستان همکلاسی اش بود. دیگر
بازی ها و شادی های امیر و شیرین زبانی های برادر کوچکترش به فراموشی سپرده
شده بود. دنیای کودکی امیر آنقدر کوچک شده بود که در تنها اتاق به هم
ریخته خانه شان جا می شد.
امیر با صدای زنگ مدرسه به یاد برادر کوچکترش افتاد. دست های کوچکش را در جیب شلوار مردانه
اش برد. پول هایش را دوباره شمرد. درست به اندازه خرید دو ساندویچ. با
سرعت عرض خیابان را طی کرد و به خانه رسید. از خانه بوی مادر و مهربانی می
آمد. وقتی حمید را صدا زد و ساندویچ را به دستش داد، شنید که مادربزرگ به
خانه آمده است. از خوشحالی پله ها را دو تایکی بالا رفت. خانه تمیز بود و
بعد از مدت ها سفره ناهار انتظار آنها را می کشید.
ـ من آمده ام تا شما را به خانه خودمان ببرم.
امیر با عجله لباس ها و کتاب هایش را جمع کرد. این تمام سهم کوچک او از زندگی بود. حمید بهانه اسباب بازی هایش را می گرفت. پدر وقتی فهمید مادربزرگ قصد دارد بچه ها را ببرد مخالفتی نکرد.
ـ
مادر، من قادر نیستم به تنهایی از بچه ها نگهداری کنم. صبح تا شب پشت
فرمان با مسافرهای جورواجور سروکله می زنم و حوصله بازیگوشی بچه ها را
ندارم. بهتر است بچه ها کنار شما باشند.
حمید در خانه مادربزرگ و کنار پدر بزرگ پیرش زندگی جدیدی را شروع کرد.
او محبت گم شده اش را درآن خانه یافت. کم کم پدر
هم پیش آنها آمد و امیر از این که سرو سامانی گرفته بود، سر از پا نمی
شناخت. حمید دیگر بهانه نمی گرفت و مثل بچه های دیگر زندگی می کرد. تقریباً
همه چیز در اختیارشان بود. اما امیر گاه از دلسوزی بی اندازه مادر بزرگ به
ستوه می آمد. پیرمرد هم پرحرف بود و امیر حوصله نداشت تا به خاطرات جوانی
او گوش کند. فاصله بین پدر و ۲ پسرکوچکش روزبه روز بیشتر می شد. او بچه
ها را رها کرده بود و آخر شب که می آمد بچه ها خواب بودند. امیر حس دوری را
به خوبی می فهمید. ناگهان سروکله مادر پیدا شد. خیلی اتفاقی و ناگهانی
بود. دردی بزرگ از درون، وجود امیر را می خورد و به دل نازکش چنگ می
انداخت. امیر به محبت مادر چشم داشت و با خود آرزو می کرد تا در آغوش مادر
گم شود. اما مادر بوی مهربانی نمی داد. مادر با یادآوری بدرفتاری های پدر از بچه هایش خواست تا حرف های او را به خانواده پدر شان انتقال دهند.
ـ من اگر چند سال تحمل کردم، به خاطر حفظ زندگی ام بود و یک روز از پدر ت انتقام خواهم گرفت.
حرف های مادر، ذهن او و حمید کوچولو را آشفته کرده بود. یک ماه بعد مادر دوباره بی خبر آمد.
ـ «می بینم که بعد از رفتن من بی سرو سامان شدید و پدر تان سربار خانواده اش شده است. خوشحالم که آه من گرفت، به پدر ت بگو.»
در
چشم های امیر غم بزرگی موج می زد. کابوس های شبانه آزارش می داد. امیر رنج
می کشید و زخم های کهنه و جدید روحش هر روز بیشتر می شد. ترس وجود او را
فراگرفته بود. احساس گناه می کرد. با خود می گفت شاید او باعث جدایی پدر ومادرش شده است.
ـ مادر بزرگ، بلند شو من رختخوابم را خیس کرده ام.
شب ادراری
امیر هر شب تکرار می شد. حمید هم سرکش و لجباز شده بود. بچه ها مدام به
جان هم می افتادند و همدیگر را کتک می زدند. حمید کوچولو شب ها هراسان از
خواب می پرید و بهانه می گرفت. امیر هم با خود می گفت حتماً هیچکس مرا دوست
ندارد و اضافی هستم. دیگر محبت های مادربزرگ به دلش نمی نشست. قیافه پدر
بزرگ هم به نظرش مسخره می آمد. یک بار هم پاهایش را طوری دراز کرد که
پیرمرد موقع راه رفتن زمین خورد. حمید هم با لحن کودکانه اش مدام نفرین ها و
ناسزاهای مادر را تکرار می کرد.
ـ الهی به زمین گرم بخوری. الهی روز خوش نبینی. تازه بزرگ هم شویم مثل پدر مان می شویم. خدا لعنت تان کند.
تنها
کسی که درد همه را در دلش جا می داد، مادربزرگ بود که این روزها خمیده تر
از قبل به نظر می رسید. او از ترس روزهای سخت تر خسته و درمانده شده بود.
راه گریزی نداشت. عروس سابقش هر بار که بچه ها را می دید به آنها فشار می آورد تا تهدیدهایش را به گوش شوهر سابقش برسانند. پدر بچه ها هم برای فرار از این وضع تمام وقت خودش را سرگرم کار کرده بود. بچه ها از نظر روحی به هم ریخته بودند و بهداشت روانی آنها به شدت در خطر بود. مادربزرگ با دستی لرزان اشک را از گونه چروکیده اش پاک کرد.
خانم
روانشناس، سال ها در کنار خانواده شوهرم زندگی کردم و همه سختی ها را به
جان خریدم. در یک اتاق کوچک ۵ فرزندم را بزرگ کردم و به خاطر آینده آنها با
نداری های شوهرم ساختم. دوره ما طلاق رسم نبود و هر کس به قسمت خود راضی
بود. اما حالا هر وقت به نوه هایم نگاه می کنم قلبم پر از درد می شود. کاش
مادر آنها به جای انتقام گیری از پسرم ذره ای به فکر این دو طفل معصوم بود
و ذهن پاک آنها را به بازی نمی گرفت.
● نظریه کارشناسی
در زندگی گاه شرایطی به وجود می آید که تصمیم گیری والدین با خواسته های فرزندانشان همخوانی ندارد.
درباره این سایت